مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

چر خ چرخ چرخونک!

چرخ چرخ چرخونک... درست مثل بچگی هایم...چرخیدی... این روزها بازی من در آوردی تو شده....یک دستت را توی سینه جمع میکنی و دست دیگر را رها میکنی و میچرخی...شاید دو ،سه دور... هیجان و اشتیاقت برایم دیدنی است....گویی من هم کوچک شده ام.... با هم میچرخیم....فر میخوریم و میخوانم چرخ چرخ چرخونک.....و تو از سرگیجه ی بعدش کیف میکنی... دنیایی بزرگی داری مادر....همین که وقتی برای اولین بار چرخیدی...خودت تعجب کردی و بلند گفتی ماما..و چرخیدی...میخواستی تشویقت کنم... و من ...گویی مدال قهرمانی کسب کرده باشی...ذوقت را کردم... فدای تو و ذهن خلاق و کودکانه ات... بچرخ پسر...گاهی می ارزد به سرگیجه ی بعدش..به لبخندش...به روی زمین ولو شدنش...به زود بل...
11 آذر 1391

بوی محرم.....

یا حق... پسر..پاک سرشتم.. باز محرم امد...باز هجوم احساس...چقدر به این ماه نیاز است...چقدر به موقع می اید همیشه! اعترافی کنم؟ تا قبل از تو اشکهایم............؟! قدمهایت پسر... سبز بود ...اشکهایم از سر همدردی شد...اشکهایم از سر ناتوانی شد...کاش من بودم...کاش یک سرباز بیشتر داشت امامم . میدانی این روزها... می اندیشم...خوشبحال مادر وهب...احسنت...چه کردی زن؟!! کاش قدمهایم را جای پایشان بگذارم....دلم میخواهد...دعایم همین است...کاش لایق باشم.. میخواهم تو را حسینی پرورش دهم....شاید هم تو امدی تا مرا حسینیِ واقعی کنی... راستی...من فدای تو که برای حسین سینه میزنی...من فدای تو که سیه پوشش هستی...من فدای تو که به وقت گریه هایم...
10 آذر 1391

منون!

هزار ماشاالله به تو! هر محبتی از سوی تو ...یک ممنون از سوی ما و تو خوب شاگردی هستی... درس ات را به موقع پس میدهی... منون...منون!!! این روزها کلید راه گشای کارهای ممنوع تو شده. یک منون میگویی و...تمام قندهای قندان را توی چایی خالی میکنی... ملاقه ی سوپ را برمیداری و ... منون را زیر لب زمزمه میکنی.. ماست را قاشق قاشق روی دیسِ برنج میریزی و با هر قاشق یک منون تحویل میدهی.. نمکدان را چون دوشِ اب برعکس میکنی و سرت را خم میکنی و یک منون شیرین میگویی.. کلوچه ی له شده را زینت قالی میکنی و بدو بدو جارو می اوری و نگاه من جوابش منون توست! و... این ممنون های شیرین و بجای تو...شده کلید ممنوعیت ها... دل مادرانه را...
8 آذر 1391

دودوده یا مونونو؟

یا لطیف... شیرین تر از جانم...همیشه قبل از بیدار شدن صبحگاهی...شیره ی جان را به بدن میزنی و ...چشمانت را باز میکنی... چشمان پف الو و موهای بهم ریخته و بوی شیر دهانت و نداشتن تعادل... اینقدر این اول صبح ها را دوست دارم.... این نگاه متعجب به اطرافت...گویی هر روز انتظار داری جایی تازه بیدار شوی...و اولین کلمه ای که میگویی...ماما جان ماما؟ ....دونجا(اونجا) کجا مامانی؟ ...بَدَل(بغل) و خودت را پرت میکنی در اغوشم...تکان میدهی یعنی بلند شو...دونجا...با انگشت اشپزخانه را نشانه گرفتی. با هم به اشپزخانه میرویم....ماما دایی(چایی) هر داییی دایی نیست! باشه مامان بذار روشنش کنم. ....آتی دایی...(اتیش..چایی) میخندم...گاز را که رو...
2 آذر 1391